*زمینهایی که پادشاه از آن عبور کرده بود متعلق به غول بود. البته، گربه تمام مدت این چیزها را میدانست. گربه سریع در کاخ را به صدا در آورد و درخواست دیدن غول را داشت که شاید بتواند احترامات خود را به گوش او برساند. درخواست او برآورده شد، گربه در مقابل غول تعظیم کرد.
*اما این گربه یک حیوان باهوش بود و فکری در سرش داشت. ـ نگران نباش، سرورم. فقط به من یک جفت چکمه و شنل بدهید، و من به شما نشان خواهم داد ارثی که به شما رسیده خیلی هم بد نیست.
*برادرهای من میتوانند با هم کار کنند و زندگی خوبی بسازند، اما من با یک گربه چی کار میتوانم بکنم؟ اما این گربه یک حیوان باهوش بود و فکری در سرش داشت. ـ نگران نباش، سرورم. فقط به من یک جفت چکمه و شنل بدهید، و من به شما نشان خواهم داد ارثی که به شما رسیده خیلی هم بد نیست.
*قرار شد بهزودی یک جشن زیبا برگزار شود. جشنی که شکوه آن در یادها مانده است. مدت کوتاهی بعد از ازدواج، گربه چنان زندگی راحتی داشت که تنها در مواقعی که حوصلهاش سر میرفت به دنبال شکار موش میرفت.
*با دیدن آن بسیار وحشتزده شد. سپس غول در یک چشم بر همزدن به شکل خودش برگشت. گربه گفت: «عالی بود! واقعاً عالی بود! من همین طور شنیدهام که شما میتوانید به یک حیوان کوچک هم تبدیل شوید، لطفاً عصبانی نشوید، اما ممکن شما به یک موش تبدیل شوید؟»
*گربه با عجله به پیش سرورش رفت و گفت: «همان طور که گفتم تو امشب در کاخ خواهی خوابید.
*شاهزاده خانم و مرد جوان نگاههای عاشقانهای رد و بدل میکردند. در همین حال، گربه پیش روی آنها میدوید. گربه به پیش دهقانان رفت. ـ مردم خوب، پادشاه در راه است و اگر صلاح خود را میخواهید، به او بگویید این زمینها متعلق به مارکوس کاراباس است.
*برادرهای من میتوانند با هم کار کنند و زندگی خوبی بسازند، اما من با یک گربه چی کار میتوانم بکنم؟