*افلاطون گفته: «مهربان باش؛ زیرا هر کسی را که میبینی در نبردی سخت مشغول مبارزه است.»
«چرا مردم اینقدر از فکر کردن میترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمیگذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر میکنم این چیزها قدمهای نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم.»
*ما به کتابهایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتابهایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگلهایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشهای باشد برای شکستن دریای یخزدۀ درونمان.
*«کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.»
*من از داشتن زندگیای که ارزش زندگیکردن نداشت میترسیدم.
*گرگ تقاص اشکهای گوسفند را پس خواهد داد.
*نمیتواند انگیزۀ خودکشی را درک کند؛ احاطۀ تماموکمال تاریکی که به فرد اجازه میدهد تا جان خودش را بگیرد.
*«هر کسی خودش باید کنترل زندگیاش را در دست بگیرد یا مانند شاخهای شکسته خود را به جریان آب بسپارد.»
*از نظر من هم کتابها بوی ادویه میدهند، اما بوی یک ادویۀ بومی؛ آرامشبخش و آشنا. همان بوی کتابخانۀ سیار، ترکیبی از بوی صفحههای کهنه و بدنهای گرم.