*اگر وقتی از من انتظار میرود خشمگین باشم، آرام بمانم، باعث میشود صبور به نظر برسم. اگر وقتی باید میخندیدم ساکت میماندم، باعث میشد جدیتر به نظر برسم. و اگر وقتی میبایست گریه کنم ساکت میماندم، قوی به نظر میرسیدم. سکوت قطعاً کلیدی طلایی بود.
*شخصی نیست که نتوان او را نجات داد. فقط افرادی هستند که از نجات دادن دیگران دست بر میدارند.
*من فقط بدشانس بودم. شانس سهم عظیمی در همهٔ بیعدالتیهای دنیا بازی میکند، حتی بیش از آنچه انتظارش را دارید.
*هرگاه زندگی با او شوخیهای وحشیانه کرده بود، گان به این فکر میکرد که زندگی مثل این است که مادرت لحظهای دستت را به گرمی و در امنیت گرفته و ناگهان بیهیچ توضیحی آن را رها کرده است. مهم نبود او چقدر سخت تلاش کرده بود آن را محکم نگاه دارد، همیشه در پایان طرد و رها شده بود.
*به قول مامانبزرگ، یک کتابفروشی مکانی است که دهها هزار نویسنده، زنده یا مرده، در کنار هم چیده شدهاند. اما کتابها بیصدا هستند. آنها در سکوت باقی میمانند تا اینکه کسی آنها را بردارد و ورق بزند. تنها آن موقع است که آنها داستانهای خود را بیرون میریزند، به آرامی و کامل، درست به اندازهای که من میتوانم از پسش بر بیایم.
*پدر و مادرها آرزوهای بزرگی برای بچههاشون دارن. اما وقتی اوضاع اونطوری که اونا انتظار داشتن پیش نمیره، فقط از بچههاشون میخوان که عادی باشن، و فکر میکنن این کار آسونیه. اما پسرم، عادی بودن سختترین چیزیه که میشه به دست آورد.
*اما من از او سؤال نکردم، چرا لبخند میزنی؟ چطور میتونی با پشت کردن به کسی که اونقدر درد میکشه لبخند بزنی؟ نپرسیدم. چون میدیدم که همه این کار را انجام میدهند. حتی مامان و مامانبزرگ، وقتی کانالهای تلویزیون را عوض میکردند. مامان میگفت تراژدیای که خیلی ازت دوره، نمیتونه تراژدی «تو» باشه.