*بلارد نمیتوانست آن را توضیح دهد اما میتوانست بگوید که او ساکت و معطر و امیدوار مثل یک گل بود.
*وقتی بلارد با احتیاط از او میپرسید که چه چیزی او را اینهمه شاد نگه داشته، او با شگفتی خاصی میگفت: "تو."
*گفت: "میدونی... من آدم خوشحالیم." و با خودش فکر کرد: "این همون چیزیه که کل دنیا دارن براش میمیرن."
*و در حالیکه روزنامه میخواند چشمانش را بلند کرد و جوانی را دید که هماهنگ با آخرین مد لباس پوشیده بود و از کنار خانهشان عبور میکرد. جوان با دلسوزی زیادی به او نگاه میکرد. بلارد به جوان نگریست و لبخند زد. لبخندی درخشان و شفاف. لبخندی روشن، گوئی که خودش هم هنوز جوان بود.
*بلارد فریاد زد: "اما آخه تو چه چیزی رو بیشتر از بقیه چیزا تو این دنیا میخواهی؟" او کمی فکر کرد و گفت: "میخواهم که تو هم به خوشحالی من باشی."
*"من چیزی بیشتر از این نمیخواهم که مجبور باشم ازش نگهداری کنم و دائم گردگیریش کنم."
*زانوئی زخم میشد و بیماری پیش میآمد و یا با بحران تربیتی اخلاقی روبه رو میشدند لوسیل به راحتی موضوع را فیصله میداد و هیچ چیز او را از پا در نمیآورد. بلارد همیشه فکر میکرد: "او استعداد خاصی برای زنده بودن و زندگی دارد."
*"گاهی فکر میکنم تو مقصر هستی. تو زیادی باهاش صبور هستی."
*"تو هرگز چیزی بیشتر از این که الان داری نخواهی داشت لوسیل. اینو میفهمی؟"